من که دیگر خسته ام افتاده ام از پای
درد آمد استخوان افتاده ام بر جای
.چشم من دیگر نبیند حز کویرگرم چیزی
پشت تنها پنجره روبه باغم مردامیدمن ای وای# من نشستم سالها درانتظاررویشی زین خاک# پشت این سجاده شبها تا سحربا گریه گفتم ای خدای# اما نشد طوفان شنزار کویر یک دم خموش # آخرفروبشکست دروپنجره وآوارآمد تا به پای# با خودم هر سال وعده ها دادم ولی شد وعده خرمن# روز من بیگاه وشبها تاروعمرافتاب لب بام های
جنگلی ازوهم سربرآورده برون درجانم وآشوب# نه دگرردی زامید نه تفکراعتمادی کوبه امضای# من بدست خویش آتش افکندم پس اندازم زفردارا# سیرم از این بودن وداستان سخت فرسایش جلای####
هدیه به آشنا...برچسب : نویسنده : jelvehyeabimahtab بازدید : 20