هدیه به آشنا

متن مرتبط با «جنگل» در سایت هدیه به آشنا نوشته شده است

جنگل وهم

  • من که دیگر خسته ام افتاده ام از پایدرد آمد استخوان افتاده ام بر جای.چشم من دیگر نبیند حز کویرگرم چیزیپشت تنها پنجره روبه باغم مردامیدمن ای وای# من نشستم سالها درانتظاررویشی زین خاک# پشت این سجاده شبها تا سحربا گریه گفتم ای خدای# اما نشد طوفان شنزار کویر یک دم خموش # آخرفروبشکست دروپنجره وآوارآمد تا به پای# با خودم هر سال وعده ها دادم ولی شد وعده خرمن# روز من بیگاه وشبها تاروعمرافتاب لب بام هایجنگلی ازوهم سربرآورده برون درجانم وآشوب# نه دگرردی زامید نه تفکراعتمادی کوبه امضای# من بدست خویش آتش افکندم پس اندازم زفردارا# سیرم از این بودن وداستان سخت فرسایش جلای#### بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها