حرفها آوار , انعکا س موج بیزاری ، لنگر ایستای شب از بهت سر شار
راکد ایستاده فضای ابری لبریز اندوه سایه روشنهای بیمار
از ورای غول ابر پاره پاره چون حباب، مهتاب ماندیک حباب ی رسته برامواج سیلاب.
بر لب مرز جنونم تکیه ام بر آتش وپا رک به روی شاخه ایی بی برگ وبار
روبه ویرانی ندارد چاره ای جزبستن دل به فنا اندر بلا
گوشم هر دم در جرس فریاد دارد از زبانه های بیداد شرار
ودلم که هیچش اینک چنته است می طپد بی رنگ از خود کامگان .
بسته بر سو سوی یک اختر نگاه و منتظر بر آمد این روزگار
پلک بر هم نزند چشم من ار،خیزد ز جای نقره داغش دود ه ها
آنکه انجامش ندارد هیچ فرقی چنگ و دندان از چه خواهد زرنگار
غزلم رنگ غروب گشت و ندارد عزم رفتن تیره ابر این افق
با گلیم نخ نما یم لاف از بالندگیـ نقشی ندارد چرخش این پرگار .
برچسب : نویسنده : jelvehyeabimahtab بازدید : 183