بی وفایی چابلوسی کاسه لیسی بی مرامیها .
گفته بودم که زلال گشته چو شبنم آدمیت .
کس دگر نفروشد انسانیت خود از پس روزمرگیها .
فکر می کردم که بوی عفن شرک برچیده است .
گفته بودم بی وفایی مرد در کوفه پی فهمیدن فهمیدنیها .
نیش خند تیز ماموری چنان از کوره ی داغم کند بیرون
کز پیام ظلم ظالم خون رسد بر چشمم وافسردگیها.
با غروب آفتاب دلهره هایم می رسد بر دل چو آبشار.
به گمانم آسمان شهر اینک پر زکین و در توالیها.
هر خیابان رفته تا پیچ سراب و باز در بند سراب .
بسترم گویی پر از خاری خودرواز پی ثانیها .
روبرو پژواکی ازخواب وخیالم دشمنی نیزه بدست .
متبلور مارهایی پشت پستو با نشان و بی نشانیها.
با خود اندیشم که شاید آخرین است این شکنجه ،بی خداییها.
هدیه به آشنا...
برچسب : نویسنده : jelvehyeabimahtab بازدید : 157