روزگارا

ساخت وبلاگ
فکر می کردم گذشته روزگار نامرادیها .

بی وفایی چابلوسی کاسه لیسی بی مرامیها .

گفته بودم که زلال گشته چو شبنم آدمیت .

کس دگر نفروشد انسانیت خود از پس روزمرگیها .

فکر می کردم که بوی عفن شرک برچیده است .

گفته بودم بی وفایی مرد در کوفه پی فهمیدن فهمیدنیها .

نیش خند تیز ماموری چنان از کوره ی داغم کند بیرون 

کز پیام ظلم ظالم خون رسد بر چشمم وافسردگیها.

با غروب آفتاب دلهره هایم می رسد بر دل چو آبشار.

به گمانم آسمان شهر اینک پر زکین و در توالیها.

هر خیابان رفته تا پیچ سراب و باز در بند سراب .

بسترم گویی پر از خاری خودرواز پی ثانیها .

روبرو پژواکی ازخواب وخیالم دشمنی نیزه بدست .

متبلور مارهایی پشت پستو با نشان و بی نشانیها.

با خود اندیشم که شاید آخرین است این شکنجه ،بی خداییها.

 

هدیه به آشنا...
ما را در سایت هدیه به آشنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jelvehyeabimahtab بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 16:12