سفیر

ساخت وبلاگ

نجوای عشق رهایم نمی کند یکدم حتی اگر عطش آتشم زندا.
در راه به سوی او گر طوفانها شود به پا
شرر خیزد از زمین جدا ‌
دانم که آهنین شود پایم وپیلتنی ز کیاست
سخا.
بایدم رفت تا دیو شب چنبره نزده به افق
همیشه نیلگون.
دریا گر روید بر سر راهم ! نا خدا که هست افعی و کل وحوش اند آشنا.
جنگل پر سخاوت زمین هزار راه دارد به سوی او و ماجرا .
آنحا که کبوتران حرم راهنمای کنند بگو زیارتت قبول.
چرا که شبگیر نوای پسند ناله هایم
ز همت و عزم رفته اند ما سوی.
نه دیگر خیل ترس مرده در قفس جراتم شده اینک بدستم عصا.
پای منبر عشق غزلنوشم و در بازار انگشت نمائی جدا.
با خیره سری دیگر میانه ای ندارم'، آینه بی غش آب روان است در پناه.
سپیدار به چشمکی گویی بفرما می زند
که خسته ای هان سایه ام روا.
مهتاب را دیگر نلرزانم ز دلواپسی و خورشید را سجده می برم پگاه.
طعنه ای گاه به ستاره میزنم آنگه که پشت معصیت را خردوخمیر می کنم.
زنبق و لاله و نسترن هدیه ها ام دهند بی
ادعا.
شمشیر تیز من است اندیشه ای که متصل است به بام.
زمین گویی غبطه می خود به نقش
زمردین دسته ی پر بها .
آنگه که باد می وزد به زلف پریشان لیلی ام تند و کند.
ز فرط جمالش هوش من می برد نگاه
زیر چشمی آن بلا.
یاران من هان چرا منتظرید بر باز شدن
پیله ی ابریشم‌
پروانه سوخت و شمع غرق گریه ی هجران و گل می دهد صلا..
عاشق عشق می ورزد ، و فقیر در گوشه ای فکر ابتلاست.
سفیر هر دم از غیب می رساند تحفه ها
و دانا جمع می کند عطا.دانا جمع می کند عطا.............

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر ۱۳۹۶ساعت 11:51  توسط علی صفا عسگری  | 
هدیه به آشنا...
ما را در سایت هدیه به آشنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jelvehyeabimahtab بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:21